کد مطلب:53154 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:294

ازدواج مادر با پسر











وقتی كه امام علیه السلام به كوفه رسید، جوانی از اصحابش رغبت به نكاح كرد تا زنی را تزویج نماید. روزی آن حضرت، نماز صبح را گزارده، به یك فرمود: برو به فلان موضع كه آنجا مسجدی است و بر یك جانب آن مسجد، خانه ای است كه مرد و زنی در آنجا صدا بلند كرده اند، هر دو را نزد من بیاور.

آن مرد رفته، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا كشید؟ جوان گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! من این زن را خواستم و تزویج كردم، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتی از او مانع نزدیكی شد، و اگر توانایی داشتم در شب، او را بیرون می كردم، پس او غضبناك شد و میان ما درگیری شد تا این وقت كه مأمور شما ما را به حضور شما دعوت كرد.حضرت به حضار مجلس گفت: بعضی سخنان را نتوان در میان عموم گفت لذا شما بیرون روید. وقتی همه رفتند حضرت به آن زن گفت، این جوان را می شناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین!

حضرت امیر فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسی، منكر نمی شوی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: تو دختر فلان كس نیستی؟ گفت: بلی، فرمود: تو را پس عمویی نبود كه به هم میل و رغبت داشتید؟ گفت: بلی؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمی كرد و او را از نزد خود اخراج نكرد؟ گفت آری؛ فرمود: فلان شب به خاطر كاری بیرون رفتی، و پسر عمویت به اكراه با تو نزدیكی كرد و تو از او حامله شدی و پنهان از مادرت می داشتی و عاقبت مادرت اطلاع یافت، از پدرت پنهان می داشتید، و چون وضع حمل تو نزدیك شد مادر، تو را در شب از خانه بیرون برد، و تو در فلان جا وضع حمل نمودی و آن كودك را كه متولد شد در جامه ای پیچیده و در خارج دیوار در جایی كه قضای حاجت می كردند گذاشتید، سگی آمد او را ببوید و تو ترسیدی كه سگ او را بخورد، سنگی انداختی و بر سر آن طفل آمد و شكست، و تو ترسیدی كه سگ او را بخورد، سنگی انداختی و بر سر آن طفل آمد و شكست، و تو و مادرت بر سر كودك رفتید و مادرت از جامه خود پارچه ای جدا كرد و سر او را بست، بعد از آن، او را گذاشتید و راه خود گرفتید و دیگر ندانستید كه حال او چه شد.

دختر چون اینها را از آن حضرت شنید ساكت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دختر گفت: بلی؛ قسم به خدا یا امیرالمؤمنین علیه السلام كه این كار را غیر از من و مادرم كسی نمی دانست؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال، مرا بر این كار مطلع ساخت و بعد فرمود: چون شما او را گذاشتید، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربیت كردند تا بزرگ شد و با اینها به كوفه آمد و آن كودك، این مرد است كه تو را خواست تزویج كند.

اكنون پس تو است و به جوان گفت: سرت را بگشا چون گشود، اثر شكستگی بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق تعالی از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت، فرزند خود را بگیر و برو كه در میان شما ازدواج نیست.[1] .









    1. حدیقة الشیعه، ص-193 مناقب ابن شهر آشوب؛ نقل از داستانهایی از زندگانی حضرت علی علیه السلام، ص148.